حجم عبث

رفته او از خاطر
جوی موذی اما، زنگ آوایش را
آن شمیم سر گیسویش را
و خط منحنی نازک لبخندش را
بر سرم می کوبد…
سر من سنگین است
سر من سنگین بود
سر من سنگ به جا می ماند
جوی اما هر روز
حسرت دهر بر این حجمِ عبث می‌سُنبد
که شکافد دل او
مشکل اینجا جوی است
ورنه سنگی که منم، دل نبودم که سویدا باشد
 

تبسم

بهشتت را چه قیمت واسپاری؟بهشتت را چه قیمت واسپاری؟

تو گفتی این بهایی بس گران است

به یک ثانیه مادر را تبسم

سپردم هر دو دنیا گر چنان است

تقدیم به شیرین

اصلاح

روئید جز شقایق، بر دشت صورتم باز

پر شد ز میخ غربت، این مرتع فرح‌ساز

آئینه را نگفتم،روزی دگر سلامی

قد می‌کشید هر میخ، چون تیر ناوک انداز

رویم سیاه چون قیر، از حُسن این محاسن

مقلوب،  این رُخ من،بی دست چهره‌پرداز

پیری ز مرحمت گفت،صورت تراشم از حزن

گفتم بدون اسباب، کاری نگیرد آغاز

کف از دهان مردُم، آسان شود مُهیا

تیغی ولی نبُرد، چون ابروان طناز

این ما و ریش و آشوب،این‌سوز و آه‌ و اندوه

تا دلبر رمیده، آید به منزلم باز

نمکدان

ای نمکدان بزرگ٬ که به هر یک حرکت

مجلسی را به سر شور آری

ز هر عشوه دل هر سنگدلی را تو به زانو آری

مهربان با من و این زخمم باش

اندکی کمتر پاش

زخم زمین

می ریزد از رگ سنگ، خون سیاه وحشت
آغشته شد زلالِ آبی بی نهایت

زخم دل زمین را مرهم کـــــجا توان بست؟
بین مرده ماهیان را، بر موج این حقیقت

بر قلب مادر خود، خنجر نهاده فرزند
در کیششان ندانند، مادرکشی جنایت!

در سوگ خفته دریا،ساحل نشسته در درد
پرها سیاه کردند مـرغان در این مصیبت
 
در ذم بریتیش پترولیوم پیرو نشت نفت در خلیج مکزیک

شمع بی مقدار

ای به سر آتش نهاده شمع داغ
از چه می سوزی به شــور و اشتیاق؟
دوده ی دل از چه غم کـردی فراز؟
سقف عالم تار کردی زین سیاق
اشک، از چشمان مجنون می چکد
کیست یارت اشک ریزیش از فراق؟
بر سر هر بزم و نذری حاضری
بر سر سنگ مزاران شب چراغ
شاعران و عارفان مدحت کنند
کیستی؟ “پروانه سوزی” را اجاق؟
سایه ی شعله از آن سر کم مباد
چون که بی لطفش نخی اندر چماق
شعله گر شمعی بدین شوکت رساند
بین چه سازد از دل عاشق مذاق
 

خروس بی محل

آن خروس بی محل را چاره کن

صبح فردا را نمی خواهم خبر

ساعت و زنگ و همه مانند آن

جملگی را کن به دستت بی اثر

روی شیشه لایه ای از قیر  پاش

چون نیاید تیغه ی نوری به در

تا ز گلدسته نوایی نشنوم

گوش من را کن به شمع داغ کر

تو پر قویی که تن کردی حریر

من به آغوش حریرت خسته سر

کوسه‌های یأس

غوطه ور در آبی اندیشه های پر امید

قطره ای تردید از رگ های احساسم چکید

کوسه ای دندان سپید، خون دل در دم چشید

پای امیدم برید

Interruptor de doble vía

el amor y la sabiduría son dos luces que se encienden por un único botón.
cuando uno se enciende el otro está apagado por una buena razón.
el circuito es más complicado que la linterna que puede estar en el cajón.

Reloj de Arena

Justo cuando pensé que todo se acabó.
me sentía todo desde el principio comenzó.
Estoy seguro de que ella lo derrocó.
justo cuando mi reloj de arena se agotó.