یونس

كام از كام

باد، خاكسترهايش را به كوچه پاييني برد
و آرااااام… مثل بلوغ
روي گل‌سر دختر بچه اي نشاند
زير سيگاري لب پنجره، آئينه اي شفاف شد
و دريد بافت فضا-زمان را
رفت…

تخت من بزرگ تر شد
مرا بلعيد
من يونسم…
و گناهم در دنيايي ديگر

در كوچه اي شبيه كوچه پاييني خنده كنان مي دود